دیشب یاد آهنگ ائولری وار خانا خانا افتادم. مامان می گفت مجید همیشه اینو می خوند.
مجید
مجید
برا دلبرش می خوند یا برا آرمانش نمی دونم
اما
اینو می دونم هر آدمی یه نوا و شِنُتنی داشته باشه برا خودش که سنجاق شه به خاطره آدما خیلی قشنگه.
امروزه چگونه می شود ایمان داشت، در دنیای پلیدی که هنوز بمب ها ویران می کنند، تبعیض نژادی بیداد می کند و انسان ها اردوگاه های مرگ را اختراع می کنند؟ چگونه در پایان قرن بیستم، قرنی چنین جنایتکار، بازهم می توان ایمان داشت؟ چگونه می توان در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
رفته بودم دکتر مطمئن و مجرب پدر تا سر و ته این فراموشی و آن تشنج و شایعات ه را در بیاورم.
دکتر نگاهی به صفحه اول دفترچه بیمه ام کرد و نتوانست محاسبه کند از خودم پرسید چند سالت است؟ گفتم 36 سال
گفت: خب دیگر باید ازدواج کنی، زن بذات حساس است این چه دردی است تا دوازده شب با این روحیه سگ دو بزنی؟ خب می شوی این و ملاکت زیبایی همسرت نباشد.
راستش دلم تنش نمی خواست بخصوص ویزیت پدر با تنش شروع شده بود . می خواستم بگویم برادر پزشک توئی با ایکس تومن درآمد، هئیت علمی هم که هستی خب خیالت راحت زن میگیری و هر فصل یک جای دنیائی .اما آن فکر برابر خواهم حرفش را قبول نداشت.
مال مال نگاه می کردم (مدل جانوران) من بی کار چه کنم؟ با بیکاری و عشق بروم ازدواج کنم چون زنم و به عقیده تو مرد احساسات وجودم را می شکند؟ دلت خوش است استاد یا بهتر بگویم حساب بانکی ات خوب جور است .
این که من دنبال احقاق حق ام هستم یا دنبال چرائی یک جریان ساده هستم باعث سو تفاهماتی شده که هر وقت حوصله ام از دست یارم سر میره یا فیلم یاد هندستون می کنه شروع به کاری می کنم .
نه
من وقتی بغل دستم را نگاه میکنم مردی رو میبینم که به من دل و جرات احقاق حق و دونستن چرا رو میده . پس تا ابد می پرسم و دنبال حقم خواهم بود
خواستم زرنگی کنم و زود دور زدم و پا رو کلاچ یکهو شد اسب بی افشار به یه ماشین کوبیدم پرید تو پیاده رو، فقط میخواستم زیر کامیون بغل دستیم نرم و باز کوبیدم به یه ماشین که تصادف زنجیره ماشین های ایستاده را ایجاد کرد و نصف همه ماشینها رفتن تو.جوب و اخرین کوبشم انقدر قوی بود که نمیدانم پرایده چطور آن همه رفته بود توی جوب و چطور روی چرخ هایش مانده بود . برای همه ماشینها نامه فدایت شوم و شماره تماس گذاشتم بعد فهمیدم همه ماشینها مال پرسنل کلانتری ه
خب خبرشان کردند و وای از این وسواس.
بهدهر صورت این روزها تصادف می کنیم گردن شکسته در خدمت مردم آسیب دیده از تصادفیم .
ماندم پراید سفیدم چرا آخ هم نمی گوید، دخترم پیلی است برای خودش .
با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر است تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود
شاعر : افشین یداللهی
سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگانگیر پیدا کرده و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی که جان/مال/آزادیش را تهدید میکند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش میکند. علت این عارضه روانی عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته میشود.
ته نوشت: این را زمان مرگ هاشمی رفسنجانی نوشتم و باز جهت یاد آوری نوشتم .
منبع ویکی پدیا
حال پدر انقدر بد بود که نفس مان حبس شده بود. دیشب که یکی از اقوام تماس گرفت برای حال و احوال پرسی، مادر اعتراف کرد امیدش رو از دست داده.
نگاهش که کردم انگار یک چیز مشترک بین ما بود که دلمان را می لرزاند.
پناه بر خدا .
ما یتیمان این خاک ایم و زنده می میریم
.
هواپیما اوکراینی با صد و هفتاد و شش سرنشین سقوط کرد.
طی هفته گذشته دو دستگاه اتوبوس واژگون شدند و غریب بر بیست و پنج تن کشته شدند.
هر روز چندین و چند نفر به خاطر استفاده از وسایل نقلیه تولید داخلی ناامن مجروح و کشته می شوند. بیماراران صعب العلاج را به خاطر نبود دارو از دست می دهیم.
حکایت زباله گردها
ن بی خانمان و بی سرپرست
دگرباشان جنسی
بلایا طبیعی
زندگی سگی
حقوق های یک و نیم میلیونی کارگری و گرسنگی
عدم مراجعه به پزشک به خاطر بی پولی و بیماری و بیماری و بیماری
افسردگی
خشونت
کارتن خواب ها
پوپولیسم
و هزاران هزار درد آشکار که پنهانش می کنند .
اهمال کاری مسئولین فقط در فشردن دکمه پدافند هوایی و سقوط هواپیما نیست ما یتیمان این خاکیم و زنده می میریم.
در جریان فاجعه چرنوبیل یک اپراتور یک دکمه را فشار نداد و از فاجعه جهانی جلوگیری کرد هر چند عواقب حادثه و انفجار راکتور چرنوبیل هنوز هم بر جان مردم و آن جغرافیا نشسته. ( متاسفانه اسم اپراتور را به خاطر ندارم)
در حادثه سقوط هواپیما چه کسی پشت دکمه های پدافند سپاه نشسته بود؟
و
آن لحظه که هواپیما اوج می گرفت به چه فکر می کرد؟
و تو نمی دانی گم شدن با بار معنایی دور شدن از هر چه آشناست و پناه گرفتن در کنجی و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن جوری که خیال کنی تا جواب سوالهایت را پیدا نکنی تا ابد گم شده آن گم شده با بار معنایی دور شدن از هر آنچه آشناست هستی.
خب حال بابا این گونه هست که مراقبت بیست و چهار ساعته لازمه و من و مادر در این بیست و چهار ساعت نفله می شیم. کاملا مشخصه به کمک نیاز داریم. نه پرستار که پدر قبولش نمیکنه یه آشنا
و بدترین وجه این اتفاق این ه من همه چی مو دارم می بازم، تایم درس خوندن و خلوتم
و رابطه ام با یارم که نمی تونم براش وقت سوا کنم.
باید فکری به حال چهار چوب زندگی مون بکنیم .
دلم برای بنفشه تنگ شده.
آن جور که رسمی با یک نوشیدنی می نشستیم و غیر رسمی حرف می زدیم. من احمقانه هایم را برایش میگفتم و هر بار به من تذکر می داد یک جای بهتر برای سیگار کشیدنم پیدا کنم که بو و صدا فندکش کمتر باشد. بعد بحث می کردیم از همه جا، حتی در مورد آدم ها در مورد آینده پدر مادر . یارمون .
شمال و خستگی هایش
غیبت هم می کردیم
اما باز دور میزدیم از دنیا و نظریه های دنیایمان می گفتیم و آن چه ممکن است با این نوع حرکت بهش برسیم.
شنفتنی های مرا دوست نداشت اما مرا چرا
حالا هم خاله تاجدار شدم باز همانیم و همان فقط می گوید اینبار بایست تا بیایم. قدم از قدم برداری می رنجم. یک آذر ماهی قُد
کاش زودتر بیاید که ما رسمی بنشینیم و غیر رسمی بحرفیم و من گاهی فحش بدهم و او بپرسد معنی اینی که گفتی چیست ؟
هر انسانی لحظات جهنمی دارد. چشمهایش بی حالت می شود و نمی تواند بر چیزی تمرکز کند. قلبش دردناک می تپد و روحش هزار تکه شده . من از این لحظات کم ندارم و پناهم شنفتنی است.
شنفتنی خلسه مهربانی است که دست مرا می گیرد و در حال موهایم را شانه می زند و میگوید ببین، بشنو، در حال باش.
استانیسلاو پتروف، مردی است که می گویند «یک بار دنیا را نجات داده است».
در بیست و هشتم سپتامبر سال هزار و نهصد و هشتاد و سه استانیسلاو پتروف در یکی از ستادهای فرماندهی مسکو مشغول به خدمت بود که یکی از رادارها به یک باره اعلام کرد که پنج موشک قاره پیما با کلاهک هسته ای از سوی ایالت متحده به سمت شوروی شلیک شده است.
پروتکل نظامی شوری و ارتش سرخ به گونه ای است که در این گونه شرایط باید دست به حمله متقابل و تلافی جویانه بزند.
اما
پتروف به جای گزارش دادن به مقامات بالا به غریزه خود تکیه کرد که اطلاعات به دست آمده از رادار اشتباه است و «دنیا را از فاجعه اتمی نجات داد»
او سی سال بعد از عمل قهرمانه ی تاریخ سازش اعتراف می کند « من یک قهرمان نیستم. من مطمئن نبودم کاری که می کنم درست است، یا نه»
دیشب شبیه کابوس بود، چهار زن که می گفتند شاید شوهرش اجازه نمیدهد که بیاید و خودشان را مثال می زدند.
قلبم نمی دانم می تپید یا نه
اما خون در مغزم با فشار جریان داشت و فریاد می زدم مگر می شود ؟
هر چهار زن تائید میکردند .
می خواهید مرا دیوانه کنید، مرا بچپانید وسط خانه ای که رگه های سیاه و سپید دارد.
می خواهید خودم خودم را بکشم مرا بچپانید توی خانه ای که دکوراسیون خانه نارنجی و قهوه ای است.
رنگ
رنگ
رنگ برایم مهم است.
همانقدر که بی نظمی برایم مهم نیست.
این دومین صبح ه تو بیمارستانم و چشمام برا خواب دو دو میزنه. همه چی خوب ه مشکل افت فشار ناگهانی باباست.
ته نوشت: نمی دونم زوزه سگه که شبیه صدای جغده یا خود جغده که داره آواز می خونه اما خیلی دل نشین ه صداش تو تاریک روشنی هوا .
شمال بودیم و هر صبح بابا اصرار داشت با هم بریم کوه می دونستم میخواد باهام صحبت کنه . یک روز صبح تسلیم شدم و کشان کشان بردتم کوه و گفت چقدر این حال را میخواهی ادامه دهی؟ گفتم کدام حال ؟ گفت عزاداری را؟ تو چند سالت است که چشم از فردا ببندی؟ گفتم عزادارم اما فکر آینده ام هستم. مطمئن باش چشم از دنیا و آینده نبستم اما عزادارم. حرفم را قبول کرد.
از فردایش دیگر اصرار نکرد کوه برویم.
و
من به او اثبات کردم به فکر آینده ام هستم.
امید دارم هر روز که می بوسمش یادش باشد در خمار غم هم من از آینده ناامید نیستم هر چند می دانم چاره ای برای ما وجود ندارد.
این کشور برا هر روزش یه روز واسه تبریک داره پس
باباها، شوهرها، داداشا، شوگر ددی ها، دوست پسرا روزتون مبارک.
مرسی انقد خوبین که دست و بال ما رو جمع کردید.
شما نبودید جنس دوم ام نبودیم شانس میاوردیم جنس دست چندم چینی می شدیم شاید!
به هر حال هر چی نداریم یا اضافی داریم صدقه سر شماس.
لطفا بار و بندیل غیرت و من بیشتر می فهمم و اجازه نمیدم و من مردم چون شمبول طلام و عقلم بیشتره رو ببندید و بندازید دور .
دنیا با برابری قشنگ تره .
خانوما روز شمام مبارک یادمون نره هوا همدیگه رو بیشتر داشته باشیم و خودمون رو قل چسب دو قلو آقا تون و دوس پسرتون و شوگر ددی تون و باباتون و برادرتون ندونید .
دنیا با فردیت زن و مرد قشنگ تره.
این وقتا بابا یکی بدو میزد با همکارش مهندس سیدی که اونو جای برادرش میدونست تماس بگیره و بگه مهندس سال نوت مبارک. حالا چند ساله سر سال تحویل چشام اشکی می شه از این که دوستاش دوستی رو در حقش تمام کردند و فراموشش کردند.
خشم های سرکش میان و نمیرن یکی از خشم های که هنوز با منه و نتونستم چالشون کنم رفتار دوستانم نینا و ژیلاست.
اصلن پنهان نمی کنم که از این که محل کار امن و راحتی براشون ایجاد کردم و جنگیدم در پشت صحنه ناراحت نیستم اما یک حس نمک به حرومی بامن ه.
از طرفی یکهو با یک اخلاق پر از تعبیر و غیر انسانی همراه با فحاشی و تیکه پراندن و حق با من است طرف شدم و اصلن معنی تیم بودن در آنجا معنا نداشت اینها هنوز اذیتم میده .
با وجود اذیت شدیدی که گاهی اشک شونه هامو می لرزونه اما خوشحالم دیگه تو گروهی نیستم که همکارات اخلاق کاری درستی نداشتن و فهمیدم رفاقت چیزی جز خیال رفاقت نیست .
در مرکزیت اصلی موسسه هم راز بقا برقرار بود . هر که کاسه لیس تر مقرب تر. هر بار سران گروه و نوچه ها تصمیم میگرفتند کسی حذف بشه باید حذف می شد و وسط اون مجموعه زیبا زشتی های اخلاقی افراد خشم و دلشکستگی شدیدی به من هدیه کرد که هنوز گاهی وحشت میکنم از عمق زشتی رفتار آدمها و اینکه من هم روزگاری بادی به هر جهت بودم برای حذف آدمها
تجربه دردناکی است
بزرگ شدم
هر چند دل زخمی آدمهای رفته و خودم به این زودی تسکین پیدا نمی کند.
وقتی چیزی تحت کنترل آدمی نباشه باز یه حس خشم میاد سراغش و من رو هیچی کنترل ندارم وضعیت سلامتی بابا، خانواده که تحت تاثیر بیماری بابا هستند، خودم و کارام و دوست داشتنی هام، پلان ریزی برا آیندم، رسیدگی به اموال بابا، کنترل وضعیت معیشت خانواده .
دم هیچی تو دستم نیست و این بدترین حالتی ه که برا زندگیم تصویر می کردم .
با این که فراموش کردم اخلاق و کاراشو
اما بر خلاف همه که صحبتها یا کاراتو بعد یه مدت می زنن تو صورتت، شنوا خوب و بی قضاوتی بود.
امروز وسط این همه خشم و حیرانی و جر و بحث با مادر یکهو یه روشنی تو دلم روشن شد که اگر او خوب بود هیچ وقت جر و بحثی نبود و می تونست ساعتها بشینه باهات حرف بزنه و فراموش کنه چی شنیدی .
یکی از عصبانیت های این روزهام نداشتن او هست.
هست اما نیست و من آواره و بی دوست و بی پدر مانده ام .
درباره این سایت