شمال بودیم و هر صبح بابا اصرار داشت با هم بریم کوه می دونستم میخواد باهام صحبت کنه . یک روز صبح تسلیم شدم و کشان کشان بردتم کوه و گفت چقدر این حال را میخواهی ادامه دهی؟ گفتم کدام حال ؟ گفت عزاداری را؟ تو چند سالت است که چشم از فردا ببندی؟ گفتم عزادارم اما فکر آینده ام هستم. مطمئن باش چشم از دنیا و آینده نبستم اما عزادارم. حرفم را قبول کرد.
از فردایش دیگر اصرار نکرد کوه برویم.
و
من به او اثبات کردم به فکر آینده ام هستم.
امید دارم هر روز که می بوسمش یادش باشد در خمار غم هم من از آینده ناامید نیستم هر چند می دانم چاره ای برای ما وجود ندارد.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرصت ها در بورس نماد ♣♣♣ خـــــــزان بــی بــرگـــی ♣♣♣ نقطه زن CONRAD - فلزیاب کنراد 09197977577 معلم خصوصی و تدریس خصوصی در کرج سیلور اراجیف یک عدد کابوی تنها